اخبار ایران

ساخت وبلاگ

دوسه روزی از تولد جناب شفیعی کدکنی عزیز گذشته است و من از چند روز قبل ترش، به لطف فیسبوک و دوستان فیسبوکی در این شادی سهیمم. هرچه من گفته ام از دولت اوست. از کتابهایش البته منظورم همان چند کتابی است که کتابخانه ی شهرستان داشت. موسیقی شعر و شاعر آیینه ها و شاعری در هجوم منتقدان و تازیانه های سلوک و مفلس کیمیا فروشش. بعد ها نیز چند کتاب دیگرش را به صورت نیمبند از نظر گذراندم.

آن سال که فهمیدم سه شنبه ها به کجا یافت می شود، به سرم زد که منتخبی از اشعار خود را بر او عرضه دارم تا راهگشایم باشد  و راهنمایم شود. بعد نشستم وغزلی بر وزن برساخته ی " مفعول مفاعیل فاعلات مفاعلن"(استاد محمد رضا شفیعی کدکنی) سر هم کردم. هراس ِهزار تصور ِخیالی و دشواری ِ انتخاب وسواسانه ی شعرهای ِ خام، از ادامه ی موضوع منصرفم داشتند.

بعد ها دوستی قبول زحمت کرد تا نسخه ای از "سواران کشتی خواب" را به دست حضرت استاد برساند که مدعی بود راه به درگاه شفیعی دارد و  از قراین موجود و مستترپیداست، نیفتاده است اتفاقی هنوز. آن بار هم غزلی بر وزن شاهنامه ( شفیعم محمد رضا کدکنی است) سرودم. این یکی هم به دل نازک طبعم ننشست.

چند روزی زود تر از زاد روز شخص او، باز هم وسوسه ی شعر شدم.  اما آزموده را آزمودن خطاست. مطمئن بودم که باز از عهده ی آن بر نمی آیم. غزل ِمدحی اگربی طمعی زاید و همه  از سوی ارادت باشد خوب از کار درمی آید ولیکن مرا  با شفیعی، طمعی همیشگی در میان است. طمع کرده بودم که شعری بگویم که راهی به کوی شفیعی بجویم..

این بار ترجیح دادم  به عنوان شاعری ناتوان از بیان آنچه در دل دارم به این نثر و نظم چهل تکه ی ناقص الخلقه بسنده کنم وکمی از هوای شفیعی بگویم. شاید اگر به حاجب خلوتسرای خاص او دسترسی داشتم و این را حقیقتا نامه ای به شفیعی می انگاشتم حرفهای مفصل تری می گفتم و عرض ارادت تمام تری می نمودم. حالیا فایده ی وقت در این می بینم که تولد او را دور از چشم او به دوستان عزیز تبریک بگویم.

اخبار ایران...
ما را در سایت اخبار ایران دنبال می کنید

برچسب : سلام به دوستان, نویسنده : محمد باری mohamad1998 بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 9 دی 1392 ساعت: 20:28

نام كتاب : ازدواج اشتباهي

مقدمه ي داستان:

براي تو! براي تو كه بهتريني! براي تو كه نيستي و هستي. براي تو كه بايد باشي و نيستي. براي تو كه فقط توي ذهنمي. براي تو كه فقط توي

فكرمي. براي تويي كه كنارم نيستي. مي دوني چيه؟ حتي نمي دونم چه شكلي هستي؟ تو فقط هستي. نمي دونم چه شكلي هستي؟ حتي نمي

دونم كي هستي؟ نمي دونم تو هم مي خواي باشي يا نه؟ اما تو براي من هستي. تو توي فكر من هستي. تو هستي اما نيستي. تو نيستي تا

كنارم باشي. نيستي تا مثل خودم به يادم باشي. نيستي تا باشي، اما هستي كه نباشي. مي دوني؟ تو بايد باشي اما نيستي. اما كاش... كاش

بودي. كاش بودي و هميشه هم مي موندي. اما چه سود، وقتي كه نيستي. وقتي كه نبايد باشي. وقتي تمام درهاي با تو بودن بسته است و

وقتي كه تو نيستي اما هميشه با من هستي. وقتي نيستي و حتي نمي خواي هم باشي. اما اين رو بدون، تو هميشه توي ياد من هستي. هستي

كه باشي. هستي كه بموني. هستي كه نري. هستي كه هميشه يادت باشه بايد بموني. براي تو كه رفتي. براي تو كه نمي آيي. براي تو... تو كه

بهترين هستيِ مني. براي تو كه توي هستي و نيستي با مني. براي تو!

آوينا: عشق!

با صداي زنگ ساعت بالاي سرم با خوشحالي از جا بلند شدم و روي تخت نشستم. قاب عكس خانوادگيمون كه ديشب توي بغلم بود رو

روي عسلي كنار عكس پاكان گذاشتم و به پاكان توي قاب خيره شدم. بعد از شش سال؛ احتمالا خيلي تغيير كرده بود، شايد تا حالا نامزد

كرده بود.

سعي كردم اول صبحي افكار هميشگي رو كنار بزنم و به اين فكر كنم كه بعد از شش سال براي ديدار دوباره چه كارهايي مي تونم بكنم.

شايد ديدار با كساني كه يه روز باعث عذابم شدن خيلي سخت باشه. البته اون روزها من بچه تر بودم، اما خب كاري كه اونا كردن واقعا

اشتباه بود.

با شادابي هميشگيم بطري شير كاكائوي توي يخچال رو سر كشيدم و در حالي كه داشتم توي ذهنم برنامه هاي روزم رو مي چيدم كفشاي

اسپرت سفيد رنگي كه از خريدشون سه ماه مي گذشت رو پوشيدم. نينا هميشه بهم مي گفت اين همه سر زندگي رو از كجا مياري؟ در

حالي كه هر روز از صبح تا شب در حال دوندگي هستي! اما خب به هر حال اين جزيي از وجود من بود. هيچ وقت دوست نداشتم روزهامو

به بيكاري بگذرونم. آدم بايد از زندگيش استفاده كنه، بايد قدر لحظه لحظه ي اونو بدونه. اينا رو درست توي دوره ي نقاهت اون بيماري

فهميدم. همه ي اينا رو ادريك بهم ياد داده بود.

بعد از نيم ساعت دويدن و ورزش كردن در حالي كه عرق از سر و روم مي باريد تا خونه قدم زدم. توي راه بطري آبم خالي شد و مجبور

شدم از يكي از سوپرهاي توي راه يه بطري آب بخرم.

وقتي كليد رو توي قفل انداختم صداي تلفن توي فضاي خونه پيچيد. با عجله درو باز كردم كه صداي آيدي كالر بلند شد:

- نينا!

پس نينا بود. گوشي رو برداشتم و به فارسي گفتم:

- درود. جانم؟

كاربر انجمن نودهشتيا doni.m – كتابخانه نودهشتيا ازدواج اشتباهي

wWw . 9 8 i A . C o m ٤

خنديد و گفت:

- تو باز ساعت هشت صبح رفتي بدوي؟

منم با همون لحن شوخ خودش جوابشو دادم:

- آره. تو دوباره فضولي رو شروع كردي؟

- هيچي دختر. يه خبر خوب برات دارم.

- چي شده؟

- اول مژدگوني مي خوام.

پامو روي زمين كوبيدم و گفت:

- بگو نينا. كُشتي منو!

- هيچي عزيزم. خواستم بهت بگم كه سامي بليط برات پيدا كرده. قراره اول ماه ديگه تهران باشي.

داد زدم:

- هورا!

با خنده گفت:

- گوشمو كر كردي دختر. چه ذوقيم داره!

- آره خب دوست دارم برم. خسته شدم اين جا ديگه از بيكاري.

كمي ديگه هم با هم حرف زديم و بعد گوشي رو قطع كردم. از همين حالا استرس ايران رفتن گرفته بودم. ايران، پاكان، بابا بزرگ، فاميل!

بايد با ادريك حرف بزنم. نبايد دوباره مشكلات قديمي زنده بشن، نبايد دوباره مثل قديم همه چيز بد تموم بشه. بايد برم و ثابت كنم كه

من نشكستم. بايد برم و ثابت كنم كه عشق منو از پا در نياورد و من با آويناي گذشته فرق كردم. من ديگه اون بچه كوچولوي قديمي كه

ساده شكستم، نيستم!

گوشي رو برداشتم و شماره ي مطب ادريك رو گرفتم. بعد از چند بوق منشيش به ايتاليايي گفت:

- سلام. بفرماييد؟

منم به ايتاليايي گفتم:

- سلام شارون. خوبي؟

شارون كه صداي منو به خوبي مي شناخت گفت:

- سلام آوينا. مرسي عزيزم. تو خوبي؟

- مرسي عزيزم. ادريك هستش؟

- آره. اتفاقا مريض هم نداره. صبر كن.

بعد از چند ثانيه صداي آرامش بخش ادريك توي گوشم پيچيد:

- جانم عزيزم؟

كاربر انجمن نودهشتيا doni.m – كتابخانه نودهشتيا ازدواج اشتباهي

wWw . 9 8 i A . C o m ٥

- سلام ريك خوبي؟ يه خبر خوب برات دارم. اگه گفتي چيه؟

با خنده گفت:

- حتما تصوير صورت منو تموم كردي.

- نخيرم. يه چيز ديگه!

دوباره به شوخي گفت:

- هيچ خبر ديگه اي به جز اين كه اون تصوير رو بعد از شش ماه تموم كني براي من خوب نيست. حالا بگو چي شده؟

- دارم مي رم ايران. صبح سامي برام بليط گرفته.

ناراحت و عصباني گفت:

- بري ايران كه چي بشه؟ سامي هم غلط كرده بدون اجازه ي من بليط گرفته. بهش زنگ مي زنم پسش بده تا دير نشده.

با بغض خودم رو روي كاناپه پرت كردم و گفتم:

- آخه چرا؟ مي دوني كه خيلي وقته دوست دارم برم و خودم رو ثابت كنم.

با عصبانيت جواب داد:

- بس كن آوين. نمي خوام چيزي بشنوم، هيچي. مي فهمي؟ قبلا هم برات توضيح دادم كه نمي ذارم بري ايران!

توي حرفش پريدم و گفتم:

- باشه باشه. اصلا نمي رم. اين قدر توي اين كشور لعنتي مي مونم تا بميرم. باشه. خداحافظ.

نذاشتم حرفي بزنه و گوشي رو قطع كردم. حوصله ي غصه خوردن هم نداشتم. مي دونستم كه نمي تونم بدون اجازه ي ريك جايي برم.

وجدانم هم بهم اجازه نمي داد كه وقتي ريك ناراضيه برم ايران. من به ريك احتياج داشتم. دوستش داشتم و نبايد مي ذاشتم ازم ناراحت

باشه. ريك تنها كسي بود كه داشتم، البته به جز نينا!

از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. از توي كمد يه پيراهن خوشگل برداشتم و با صندل هاي ستش روي تخت گذاشتم و بعد به حمام رفتم.

وقتي كه ناراحت بودم بهترين چيز اين بود كه به خودم برسم و درست فكر كنم.

بعد از حمام كردن موهاي بلندم كه تا زير كمرم بود رو خشك نكرده بالاي سرم دم اسبي بستم و لباسم رو تنم كردم. تصميم گرفتم امروز

غذا رو از بيرون سفارش بدم. اصلا حوصله ي غذا پختن نداشتم. مخصوصا كه ذهنم مشغول مخالفت ريك بود.

بعد از اومدن غذا با اشتها مشغول خوردن شدم. ظرفي هم نبود كه بشورم براي همين هم با خيال راحت تلويزيون رو باز كردم تا برنامه اي

كه ساعت دو شروع مي شد رو ببينم. تقريبا داشت شروع مي شد كه صداي زنگ در بلند شد و بعد از اون صداي چرخوندن كليد توي در.

عادت ريك بود. اول يه زنگ مي زد و بعد كليد مي انداخت توي در. از در اومد داخل و بلند گفت:

- آوينا!

به سمتش رفتم و با لحن مغمومي گفتم:

- سلام.

با مهربوني نگام كرد و گفت:

كاربر انجمن نودهشتيا doni.m – كتابخانه نودهشتيا ازدواج اشتباهي

wWw . 9 8 i A . C o m ٦

- قربونت برم. ناراحتي ازم؟

چيزي نگفتم. كتش رو روي جا لباسي گذاشت و به سمتم اومد. دستم رو گرفت و بوسيد:

- نبينم اين دختر كوچولوي ناز از دستم ناراحت باشه.

دستش رو دور گردنم حلقه كرد و با هم به سمت هال رفتيم. هيچي نمي گفتم. منتظر بودم تا مثل هميشه دلش به حالم بسوزه و راضي بشه.

هيچ وقت طاقت ناراحتي من رو نداشت.

- حالا چرا غمبرك زدي؟

به سمتش برگشتم و با طلبكاري گفتم:

- يادته چند سال پيش رو؟ حرفات هنوز يادمه. گفتي بايد ثابت كني كه مي توني، گفتي بايد خودت رو نشون بدي. من اين جا چطور خودم

رو نشون بدم؟ به كي نشون بدم كه تونستم خودم رو بسازم؟ به كي نشون بدم كه از زمين بلند شدم؟ بايد برم تا بتونم ثابت كنم؟

خنديد و گفت:

- جوش نزن، حرص هم نخور. تو خودت رو به من ثابت كردي؛ به نينا كه تمام لحظات زجر كشيدنت رو ديد و باهات زجر كشيد و اشك

ريخت. به سامي ثابت كردي. تو خودت رو به پدر و مادرت...

حرفشو قطع كردم و با بغض سرم رو برگردوندم:

- اما من مي خوام فقط خودم رو به اون ثابت كنم. فقط مي خوام پاكان بدونه، فقط پاكان!

دستشو دوباره دور گردنم حلقه كرد و سرش رو روي شونه ام تكيه داد:

- هنوز دوستش داري، آره؟

جيغ زدم:

- نه. ندارم. نمي خوام داشته باشم. اون منو نابود كرد. من دوستش ندارم.

جيغ مي زدم و گريه مي كردم. دوباره غصه هام سر باز كرده بود. طبق محاسبات ريك ماهي يه بار اين طور مي شدم.

ادريك دستامو گرفت و با لحني كه مي دونست آرومم مي كنه گفت:

- آروم باش. قرار نيست غصه بخوري. نمي ذارم كسي اذيتت كنه. مي فهمي؟ نمي ذارم دوباره مثل قبل بشي. اين همه تلاش كردم آدمت

كنم، قرار نيست نتيجه اش اين بشه كه دوباره پاكان خرابش كنه.

جمله ي آخرش رو با خنده گفت. با دست خواستم بزنم تو سرش كه دستمو گرفت و ادامه داد:

- بسه. لوس بازي بسه. همه ي اين كارا واسه اينه كه منو راضي كني، نه؟

خنده ام گرفت. همه ي عادت هاي منو مي دونست. با ديدن خنده ام خيالش راحت شد و گفت:

- به يه شرط.

تند گفتم:

- چي؟

با مرموزي گفت:

 
اخبار ایران...
ما را در سایت اخبار ایران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد باری mohamad1998 بازدید : 183 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت: 17:35